دانلود رمان طلایه دار از دلیار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رَسام جدیری بزرگ طایفۀ جَدیریهاس… چی میشه که اون از اهواز به تهران میاد و مسیر زندگیش گره میخوره به دختر هفده سالۀ یحیی، همسر مادرش؟ اون قراره پدر باشه برای دختر بیکس و بیدست و پای یحیی یا مرد رویاهاش چطور میتونه دختری که از نظرش دوست داشتنی نیست رو با خودش ببره اهواز و بشه پناهِ بیپناهیاش؟
خلاصه رمان طلایه دار
نمی خواست… این حال و روز پریشان که مسببش رسام بود را نمی خواست. قدمهای سستش را به سمت در برداشته و با حال و روزی پریشان از اتاق خارج شد! چه کسی حال این روزهایشان را پیش بینی میکرد؟ از اتاق بیرون آمده و روبروی بی بی گل ایستاد، و روبروی ہی بی پیرزن تسبیح سبز یاقوتی اش را در دست می چرخاند و زیر لب ذکر میگفت. رسام جان عمه بیا ما رو برسون خونه. سر چرخاند و به راضیه که چادرش را زیر بغلش جمع زده بود نگاه کرد.
و سر تکان داد باشه ا… قبل از اینکه جمله اش به پایان برسد، بی بی روی صندلی بلند شده و رو به رسام گفت: ما خودمون با تاکسی میریم تو باش اینجا. وا یعنی چی بی بی؟ تو هوا به این گرمی باز دو ساعت منتظر تاکسی باشیم؟ خب چی میشه یه توک پا ما رو برسونه بعد بیاد…
سرچشمه ی نفرتی که این زن به شاداب بیچاره داشت معلوم نبود! احترام بزرگ تر بودنش را به جای آورد که حرفی نزده و تنها آنها را تا جلوی در بدرقه کرد. دل توی دلش نبود برای دیدن فلفل جانش برای لمس موهای ابریشمی و نگاه کردن به تیله های خوشرنگش که حالا حسابی شاکی بودند. هیچ توجیح و بهانه ای نمیتوانست بیاورد آن هم درست زمانی که خودش مقصر بود! روی صندلی نشسته و با استیصال هر دو دستش را روی زانوهایش تنظیم کرد.