دانلود رمان بغض پاییز از ساناز رمضانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پسرک دل بست به تیله هاى آبى چشمانش… دلش لرزید و ویران شد. دخترک روحش میان قبرستان دفن شد و جسمش در کنار دیگرى، با جنینى در بطن!!
خلاصه رمان بغض پاییز
قدم های بلند و محکمش، پله ها را یکی در میان طی کرد. کیسه قرص ها را در دستش فشرد. نگاهی به بخش انداخت. سپس نفسی چاق کرد و به سمت ایستگاه پرستاری رفت. دستی به لباس هاش کشید و بعد موهایش با دست عقب داد. جلوتر رفت. چشمانش کمی ناپاک چرخید. درست رو به روی پرستار جوان و خوش سیما که نگاهش را به مانیتور دوخته بود، ایستاد. آرنجش را روی پیش خوان گذاشت و آرام با کف دست روی سنگ مرمر سرد کوبید. سر دخترک بالا آمد. _بفرمایید؟ چشمانش را کمی تنگ کرد. با خیرگی نگاه پرستار، خنده ی دندان نمایش شیطانی شد. _سلام. پرستار اخمی کرد.
_بفرمایید آقا. لبش یک وری شد. _اخم نکن خوردنی میشی! دخترک از صراحت و بی پروایی دامون شوکه شد. از فرط عصبانیت از جا برخاست. _بفرما بیرون آقا. بفرما تا حراست رو خبر نکردم. دامون دست هایش را به نشانه ی تسلیم شدن بالا آورد. _چرا خشونت خانم پرستار؟ اومدم حال برادرم رو بپرسم. دخترک که موظف به پاسخ گویی بود، سرجایش نشست و سعی کرد لرزش حاصل از عصبانیت صدایش را کنترل کند. _اسم؟ _کوچیکه شما… دامون هستم. نگاه خشمگین پرستار جایی برای مزه پرانی بیشتر نگذاشت. _دانیال ایراندوست. بدون نگاه کردن به دامون جواب داد. _وضعیتش مثل سابق هست.
فقط روز به روز وخامت حالشون بیشتر میشه. _دکتر گلستانی امروز سر زدن؟ _بله. اما از دست دکتر فعال کاری بر نمیاد. برادر شما نیاز به یک قلب جدید داره! شیطنت نگاه دامون خوابید. آرام “ممنونمی” زمزمه کرد و به سوی اتاق دانیال رفت. داریوش کنار تختِ دانیال ایستاده و خیره ی او بود. _سلام بر پدر گرام! داریوش به سمت صدا برگشت. _کجایی تو پدر سوخته؟ چرا انقدر دیر کردی؟ کیسه ی حاویِ دارو ها را آورد بالا و تکانی داد. _دنبال اینا بودم. _خودت رو رنگ کن بچه! از صبح واسه همین دو تا قرص رفتی؟ _ای بابا.. چرا می زنی؟ واسه همین دو تا قرصِ کمیاب، سیزده آبان و بیست ونه فروردین سر زدم…