دانلود رمان صحرا از سحر.ح با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راویتگر زندگی دختر فقیر و روستایی به اسم صحراست که با مادرش به تنهایی در خانهی فقیرانهای زندگی میکنند و برادر کوچیکترش در روستای دیگهایی در مدرسهی شبانه روزی درس میخونه صحرا تمام عمر رو با چوپانی میگذرونه تا اینکه یک روز متوجه میشه اقوام دوری هم دارن که… با ورود آرسام به زندگیش همه چیز تغییر میکنه تا اینکه خبر میرسه که برادرش در مدرسه کسی رو به قتل رسونده و… در ادامه اتفاقاتی پیش میاد که کل داستان رو زیر و رو میکنه…
خلاصه رمان صحرا
درب ورودی ویلا رو با ریموت باز کردم با ماشین تا ساختمان اصلی ویلا رفتم و بعد از پارک ماشین وارد خونه شدم. بدون هیچ حرفی وارد شدم که مادرم به سمتم اومد و گفت: _خسته نباشی صحرا جان خوش اومدی سری تکون دادم و ممنون آرومی گفتم. مادر هم به اینجور حرف زدن من عادت کرده بود برای همین چیزی نمی گفت. _خبر خوبی دارم دخترم. نگاهی به مامان انداختم و منتظر ادامه ی حرفش شدم که گفت: _صادق به زودی آزاد میشه. پوزخند معنی داری زدم و گفتم: _خوبه. _میدونم ازش داغ داری مادر اما اونم بچه بود نفهمی کرد تو
این دوازده سال توی زندان درست شده مطمئنم که…. _کافیه دیگه نمیخوام بشنوم. به سمت پله ها رفتم توی اتاقم رفتم و در رو محکم بستم…”فلش بک سیزده سال قبل” این جاده ها برام خیلی ناآشنا و جدید بودن با حیرت به جاده ها چشم دوخته بودم شهلا خانم هم خوابیده بود و آقا فرزاد چشم به جاده دوخته بود. به فکر مادرم بودم به فکر صادق و خرابکاریاش تو روستایی که دشمنامون اونجا بودن توی افکارم غرق شدم و نفهمیدم چشمام کی گرم شد و خوابیدم با حرف زدن های شهلا خانم و آقا فرزاد بیدار شدم. هوا رو به تاریکی بود.
_بیدارشدی خاله؟ هرچی صدات کردم بیدار نشدی. _خیلی خسته بودم. با تعجب به اطرافم نگاه کردم گویی به شهر رسیده بودیم خیلی زیبا بود ماشین های زیاد پشت سرهم میرفتن چراغ های بلندی که همه جا رو روشن کرده بود درختچه های کوچیک شهر هم زیبا بود. _اینجا شهره؟ خاله تک خنده ای کرد و گفت: _آره عزیزم یکم دیگه می رسیم خونه. _خیلی قشنگه. خجالت می کشیدم با آرسام یک جا بمونم از طرفیم باهاش راحت نبودم برای همین یهو پرسیدم: _آقا آرسام هم میان؟ _نه دخترم، آرسام میره ولید رو برسونه از اونطرف میره خونه ی خودش…