دانلود رمان شهر بی آبرو از مریم سلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصهی دختری رو روایت میکنه که کنار خانوادهش زندگی میکنه و روحیهی هنری اون باعث شده دختر شاد و سرزندهای به نظر برسه. سایه به واسطهی رشته و شغلی که داره وارد رابطهای میشه که از نظر خودش چندان جدی نیست اما همین امر باعث میشه ناخودآگاه مسیر زندگیش با ورود اشخاصی که سر راهش قرار میگیرن تغییر کنه… آدمها و ماجراهایی که خود به خود باعث اتفاقهای شهر بی آبرو شدند…
خلاصه رمان شهر بی آبرو
ماشین را پارک کرد و از همان داخل نگاهی به پاساژ انداخت. اگر قراری که از قبل برای ساعت ده امروز داشت نبود، عمرا تا اینجا می آمد. به شدت بی حوصله بود. دلش می خواست در خانه می ماند و مانند ای چند ساعتی که گذرانده بود باز فکر می کرد. به چه را نمی دانست. فقط می دانست از همان دیشب که او را رساند و به خانه برگشت، فقط به او و آن اتفاق فکر کرده بود. اما هنوز هم عقلش به آن چه که باید، نمی رسید. دلش شور اتفاق افتاده را می زد! ترسی نداشت.
پای هر آنچه که باید می ایستاد، ایستاده بود اما… با صدای زنگ موبایل نگاه پر رخوتش را گرفت و از روی صندلی کنارش کتش را برداشت و پیاده شد. _جلو پاساژم ماهان. _اوکی… گوشی را توی جیب کت انداخت و در حینی که از پله ها بالا می رفت آن را به تن کشید. سر که بلند کرد نگاهش به دختری افتاد که تا شتاب از در بزرگ پاساژ بیرون آمد و فکر او را بی اراده سمت همانی برد که باعث حال خرابی الان او بود. ابروهایش ناخودآگاه به یاد ماجرای دیشب خود به خود به هم نزدیک شد.
کلافه دستی روی پیشانی چین خورده اش کشید. از میان در گذشت و وارد پاساژ شد. از دیشب بارها خواسته بود با او تماس بگیرد اما هر بار که دستش سمت گوشی می رفت، نیرویی مانع این کار می شد و او کلافه عقب می کشید. روی پله برقی ایستاد و با نگاه کوتاهی به بالای پله ها تلفنش را در آورد. خودش هم خوب می دانست دنبال بهانه ای بود تا به طریقی سر حرف را با او باز کند. اما پای عمل که می رسید هر چه فکر می کرد چیزی برای گفتن در چنته نداشت….