دانلود رمان دارچین از ریحانه کیامری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ارباب اصلان، صاحب عمارت اربابیه، یه مرد مغرور و خود ساخته که وقتی عصبی میشه کسی جرأت نزدیک شدن بهشو نداره الا یک نفر! یه دختر خدمتکار آروم و مهربون که براش چای دارچین میبره و آرومش میکنه. ارباب وارث میخواد ولی زنش که خیلی هم فیس و افاده داره راضی نمیشه بچه دار بشن. اینجاست که خورشید چشم ارباب اصلان رو میگیره! دختر خدمتکار وارث ارباب و حامله میشه…
خلاصه رمان دارچین
تیمور خان با عصبانیت عصایش را بر زمین کوفت. _این خاندان وارث میخواد اصلان! _آقاجون هنوز یک ساله ازدواج کردیم. _آبروی خاندانمون داره تاراج می ره، علیمحمد خان، از نزدیکای فرماندار داره این بی وارث بودن منو پیراهن عثمان میکنه توی محفلای شبونشون! گوشش از حرفهای تکراری پدرش پر بود ولی چه می توانست بگوید؟! اینکه همسرش سرد مزاج بود و تمایلی هم به داشتن بچه نداشت را چطور برای پدرش می گفت؟! _علی محمد خانو که همه میشناسن.
مثل خاله زنکای مطبخی همیشه در حال سرک کشیدن تو زندگی بقیه ست. کسی به حرفاش اهمیت نمیده. تیمور خان ایستاد و دوباره عصای تراش خورده اش را سر مار بود با چشمانی از سنگ کهربا بر زمین کوبید. _برای من سفسطه نکن اصلان! همین که گفتم زنت باید حامله شه. به دنبال راهی برای فرار از این موقعیت بود که چیزی یادش آمد. _آقاجون دلیل این همه اصرار و حساسیت شما رو نمیفهمم، سعید پسر حسین خان هم الان یک سال و نیمه ازدواج کرده ولی بچه نداره!
سگرمه های در همش به خوبی بیانگر احوال درونی اش بود. _زن حسین براش پنج تا پسر زاییده نه مثل مادر تو که فقط راه به راه دختر میزایید و تو رو با هزار نذر و نیاز و علف محلی و دکتر فرنگی زایید! سعید براش نوه نیاره محمود میاره، محمود نیاره حمید میاره، حمید نیاره رضا میاره، رضا نیاره جلال میاره! چشماتو وا کن اصلان تو تنها پسر خاندان ایل سالاری! تو باید پسردار بشی تا نسل ما ادامه پیدا کنه. خاندان ما بی وارثه! دیگر حرفی برای گفتن نداشت. پدرش راست می گفت، او تنها پسر خانواده ی اربابی بود…