دانلود رمان بی تو میگیره نفسم از کوثر شاهینی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صدای قیژ مانندی من را از آن رویای واقعی که خیلی از وقوعش نمی گذشت بیرون کشید و نگاه خیره ام را از تک شاخه گل رزی که زیاد هم شاداب نبود گرفت و به راست کشیده شد. دختری جوان با دلبری صندلی را عقب کشیده بود و پسرک هم با ذوق به او…
خلاصه رمان بی تو میگیره نفسم
و کنار این خیابان پر رفت و آمد و گاهی هم کنار نگاه های کنجکاو عابرها گوشه چشمی خیره خیره به بت جذاب رو به رویم نگاه میکردم که گفت: اینطوری نگام نکن! حالا خانوم خوشگله ، قراره تا کی کنار خیابون بمونیم؟ می ترسیدم یک دختر ۱۸ ساله با پسری ۲۹ ساله، یعنی ۱۱ تا ۳۶۵ روز … خیلی بود. اما اگر دل منطقی فکر میکرد. دل نبود و عقل بود! اولین تجربه، اولین قرار و اولین دل باختن … اولین عشق! گاهی فکر میکنم شاید او لعنت خدا بود برای من که بعد از رفتنش زندگی نکنم و فقط نفس بکشم. قبول نکردم سوار ماشین شوم شروع کردیم قدم زدن و بالا و پایین کردن خیابان های ولیعصر تنگ غروب و همین که نمی ترسیدم و فقط از حضورش لذت می بردم. یعنی آرامش. هر دو دستش را در جیب هایش فرو برده بود. خشن و پر ابهت راه می رفت.
من این همه ابهت را دوست داشتم و این همه شیطنتش بدجور دلم را به بازی می گرفت. بعد از آقا بزرگ و پسرهای فامیل او تنها کسی بود که من را فهمیده بود و راه بهتر شدن و خوب شدنم را می دانست. او برای همه ممنوعه بود، برای من که نبود. برای من هم بود ولی نمی شد که ممنوعه بماند. تا به خودم بیایم باختم بدجور باختم به اندازهی تمام روزهای باقی مانده ی عمرم باختم. بستنی بخوریم؟ متعجب و با توجه به بخار سردی که از دهانش خارج میشد گفتم: الان ؟ تو زمستون ابرویی بالا انداخت: آره، من همیشه خاص بودن رو دوست دارم برای همین تو رو انتخاب کردم. با انتخاب من خاص شدى !؟ نه، خیلیا تورو انتخاب کردن اما فقط من تونستم تو رو برنده بشم، اوکی؟ من خاص بودن رو بلد نیستم ..
یاد می گیری، یادت میدم. همیشه برای هر کاری یک اولین باری هست و امکان داره این اولین بار حتی یک بستنی کاکائویی باشه توی این زمستون، توی این خیابون و با قدم زدن. کاکائویی؟ من همه چیز تو رو میدونم، یه خانوم کوچولوی سرمایی، عاشق برف و بیشتر بارون، مایل به پیاده روی، بستنی کاکائویی و خیلی هم طرفدار عکس و ثبت خاطره. بگم باز؟ من این توجه را دوست داشتم. من این همه حواسی که به من جمع بود را دوست داشتم. چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم که کمی به سمت صورتم خم شد و بند نگاهش را به بند نگاهم محکم کرد و جدی گفت: نخند دختر، مبتلا ترم میکنی، بی قرار ترت میشم! دلم جنبه نداره، عاشق ترت میشه. برنده شده بود ، همه ی من را برنده شده بود و برده بود.
حالا من مانده بودم و چیزی که نیستم. خودم را گم کرده بودم و چیزی شبیه او لابه لای روزهای امروزم کم بود، گم شد، ناپدید شد و حسرت شد! صاف نشستم. محکم. یک بار، دوبار .. نمیدانم دقیقا چند بار اما نفس عمیق کشیدم. پلک هایم را نمی بستم. دوست نداشتم به بغض در بسته ای که از اول صبح جایی گوشه ی حنجره ام کز کرده بود فرصت جولان بدهم تا گونه ام را شلاق بزند! خسته شده بودم. وقتی نگاهم به ساعت روی میز افتاد از این گذر سریع ساعت دلم گرفت. دو ساعتی بود که غرق بودم در گذشته ای که در آن همه چیزم را باخته بودم. حقیقتا عشق من خاص بود. هر دو دستم را روی صورتم کشیدم. صدای در بلند شد. کلافه تر آه گفتم زیر لبی کشش برخورد با هیچکسی را نداشتم. اما انگار فردی که پشت در بود اصلا نیازی به بفرمایید گفتن من نداشت که سر خود در را باز کرد.