دانلود رمان پارلا از آنیتا سالاریان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جمیله خیلی بلند پروازه و از وضعیت زندگیش راضی نیست. اون به دلایلی از پلیس می ترسه و ازشون دوری می کنه. سعی می کنه با پسرهای پولدار دوست بشه و خودش رو به اونا پارلا معرفی می کنه و همه ی تلاشش اینه که دلشون و به دست بیاره. یه روز به طور اتفاقی با سیاوش آشنا می شه که یه پلیسه… پارلا از اون خیلی می ترسه و فکر می کنه که سیاوش همه جا دنبالشه و اونو زیر نظر داره. تا این که متوجه می شه سیاوش برای یک ماموریت پلیسی روی اون حساب باز کرده…
خلاصه رمان پارلا
خانومم! یه لحظه تشریف بیارید اینجا! مارال محکم توی بازویم زد و گفت: گشت ارشاده. قلبم در سینه فرو ریخت. سریع برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. دو تا مامور
پلیس با چادرهای مشکی و چشم هایی که از سر دقت تنگ شده بود نگاهم می کردند. پشت سرشان ون نیمه پری قرار داشت. آب دهانم را قورت دادم و یک دفعه شروع کردم به دویدن. با آن کفش های پاشنه ده سانتی نمی توانستم خیلی تند بدوم. صدای فریاد مارال را شنیدم: پارال بدو! نمی دانستم مارال در چه موقعیتی است.
فقط با سرعت از پایین میدان ونک به سمت بالا می دویدم. مردم را با آرنج کنار می زدم و با سرعت می دویدم. نفسم داشت بند می آمدم. کفش جلو بسته ام به ناخن های کاشته شده ی پایم فشار می آورد. دو مرد را با آرنج کنار زدم و سریع خودم را در اتوبوس خط آزادی- ونک انداختم که داشت به حرکت در می آمد. اتوبوس راه افتاد و من مامور پلیس را دیدم که پشت اتوبوس متوقف شد. نفس نفس می زدم و احساس می کردم که قلبم در دهانم است. بدنم از ترس می لرزید.
مامور پلیس بی سیم زد و چیزی را گزارش داد که من خوب می دانستم پلاک و مشخصات اتوبوس است. لبم را گزیدم. شالم را جلو کشیدم و کفش هایم را در آوردم. با خودم فکر کردم: اگه توی ایستگاه بعدی منتظرم باشن چی؟ دست لرزانم را به میله ی اتوبوس گرفتم و دست دیگرم را روی قلبم گذاشتم که به شدت می تپید. ترافیک هم قوز بالا قوز بود. چند نفر از خانم ها که توی اتوبوس بودند نگاه بدی به سر و وضع من کردند. در دل گفتم: چیه؟ بیاید من و بخورید! یک دفعه چیزی به ذهنم رسید…